مادربزرگ سلام می رساند و می گوید متاسف است

ساخت وبلاگ
خاطرات عزیزم سال نو مبارکهرسال عادت داشتم که قبل از تحویل سال بیام پیشت و از سالی که گذشت دو کلمه ای باهم اختلاط کنیم ولی امسال لواسون بودیم و اخرین تحویل سال بعنوان دختر مامان بابام بود و فرصت نشدسال 99 عزیزم سه ماه اخرش برام سالی پر از دوندگی بود پر از ساختن خانه ی شیرین دو نفره مان سال 99 سالی بود که من فهمیدم ازدواج همش پر از اتفاقات شیرین نیست گاهی اوقات انقدر از دست هم کلافه می شوید که موجبات دلخوری اتفاق می افتد ولی انقدر هم را دوست دارید که حتی ان دلخوری ها به معنای پایان نیستسال 9 ما خانه را به زحمت پدرشوهرم ولی با نظارت و سلیقه ما کوبیدیم و دوباره ساختیم از آشپزخانه و سرویس ها تا درها و پنجره ها و حتی چارچوبی که طلسم شده بود و عوض نمی شدپدرم برایم جهیزیه ام را کامل خرید از مبلی که اولین جا پسندیده شد و خریداری شد تا یخچالی که خراب بود و تعویض شد و هنوز مشکل داردخاطرات خوبی که برایش رفتیم لاله زار و حسن اباد به دنبال دستگیره های کابینت و لوستر اتاق خیاطیشبی که من پیش مامانم کاملا ناگهانی بغضم ترکید از عروسی ای که نخواهم داشت و اینکه به همت خودم و پشتیبانی علیرضا کارهایمان جور شد و توی فضای باز هتلی معروف تونستیم برای نیمه شعبان که دلمون باهاش بود مکان رزرو کنیماینکه دو هفته ای لباس عروس زیبایم دوخته شداینکه مهمونامون همه قبول کردن بیانخانه مان چیده شده و زیبا آماده حضور ماستخدای خوب من لطفا همه چیز را برایمان خیر و سلامت مقدر بگرداندلم برای مامان و بابام و دخترشون بودن تنگ می شهبهترین پ مادربزرگ سلام می رساند و می گوید متاسف است...
ما را در سایت مادربزرگ سلام می رساند و می گوید متاسف است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : houseofdreams بازدید : 127 تاريخ : شنبه 11 تير 1401 ساعت: 9:27

دفتر خاطرات عزیزم کلوچه نازنینم سلامبیست روز از ۳۰ ام خرداد که با پیغام علیرضا صبحم رو شروع کردم و زنگ زدم بهش و صدای گریه زمینه و حزن صدای همسرم رو شنیدم و بلند گفتم یا فاطمه زهرا می گذردبیست روز هست که اون روز رو مرور می کنم و مو بر تنم سیخ می شود از هولناکی و سیاهی آن روز و آن خاک بر سر شدم هایی که به مامان می گفتمما بیست روز است که رخت هایمان سیاه هست و لبخندهایمان ... آه که تلخ تر از زهرما گاهی می خندیم و بعد مبهوت می شویم که جگونه داریم در این روزهای سیاه می خندیممن حتی فرصت نکردم از ۹ فروردین و رخت سپیدی که برتن کردم بنویسم از دوماه و ۲۰ روز زندگی زناشویی ام بنویسم و حال دوباره زندگی مان راجمع کردیم و رفتیم منزل مادر همسرمو در شوک از دست دادن پدری با اقتدار و مهربان و دلسوز و شوخ طبع هستیمو پشتمان آنچنان خالی شده است که حیرانیمدلم می خواهد هیچ گاه این اندک خاطرات رو فراموش نکنمآن عروس خانوم گفتن ها آن خنده هایی که با هه شروع می شدآنکه من گفتم من نوه قنادم و کللی خندید برایش رفتم دنبال سرشیر و از درخت خونه ی بابابزرگ شاتوت چیدماینکه درپارک نیاوران صدایی از پشتمان گفت اقا علیرضا و برگشتیم و دیدیمش و گل از گلمان شکفت اینکه بلند می شد و می دوید تا به استقبال سحر خانوم برهاینکه می گفت کلاه ما پشم مدارهحال حاج اقا چطورهعروس خانوم در خونتون بوق زدیم جواب ندادی دلمون تنگه بابا و پدرشوهر عزیزممی دونم و یقین دارم که الان بیشتر از همیشه به احوالمان آگاهیمن رو دعا کن بعنوان عروست به وظایفم آگاه باشم و خانواده ی مهربون و مظلومت را کمک کنمپسرت را دعا کن که پشتش به تو گرم بود و حالا حیران مانده با اینهمه مسئولیت !دخترت را که دیگر کی نازش را آنگونه که تو می خریدی بخرد&n مادربزرگ سلام می رساند و می گوید متاسف است...
ما را در سایت مادربزرگ سلام می رساند و می گوید متاسف است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : houseofdreams بازدید : 114 تاريخ : شنبه 11 تير 1401 ساعت: 9:27